پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آلبوم عکس وخاطرات پارسا

ماه نهم تولد

اول 9 ماهگی بلاخره شما شروع کردی به سینه خیز رفتن ولی حاضر نبودی چهار دست وپا راه بری برای خودت شروع به اواز خواندن میکردی در خواب مرتب غلط میزدی بشتر دوست داشتی رو شکم بخوابی واصلا با پتو میونه خوبی نداشتی وحتی برای یک دقیقه هم نمیذاشتی من رویت پتو بندازم   نفت بگیرم  تو این عکس خیلی شبیه پسر خاله وکلاه قرمزی شدی سینه خیز رفتنت منو کشته عشق به پو قربونت بشم چرا لب ورچیدی اینجا هم تازه از حمام در اومده بودی اولین محرم   ...
3 مهر 1392

ماه هشتم تولد

پارسا جون اولین روز ماه ابان مراسم چهلم بابایی برگزار شد و5 روز بعدش هم عروسی دایی احسان رو برگزار کردیم شما نسبتا تو عروسی پسر اقایی بود اینم شما با پدر جون ...
3 مهر 1392

ماه هفتم تولد

   گل پسرم در اغاز این ماه شما دیگه بطور کامل میخندیدی وگاهی قهقه میزدی در ضمن بطور کامل دو تا سه تا غلط هم میزدی و در پایان این ماه هم به تنهایی می نشستی واز خودت دوست داشتی زیاد صدا در بیاری و توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی تا شروع این ماه من به صورت پارت تایم سر کارمیرفتم ولی 6 ماه مرخصی زایمانم تمام شد و فول تایم میرفتم و برام خیلی سخت بود که هر روز 7 ساعت شما رو نمیدیم ...
2 مهر 1392

ماه دوم تولد

عزیز دلم وجود تو غم واندوه رو از خونه ما برده پدرم با دیدن تو خیلی روحیه اش تغییر کرد و  نسبت به روزهای اولی که اومده  بودن خیلی سر حال تر شده بود و هر روز با لبخندهای تو زندگی بهتر میشد خاله رویا و مامان سیمین یک روز در میون بابایی رو برای رادیوتراپی بیمارستان میبردن و بابایی به خاطر دارو ها دوست نداشت تو رو بغل کنه که خدایی نکرده اسیبی به شما نرسه و جالب اینکه با وجودی که شما 50 روز از به دنیا اومدنت گذشته بود ولی خیلی ابراز و احساسات برای بابایی به خرج میدادی وواقعا دوستش داشتی اینم چندتا عکس           ...
2 مهر 1392

خاطرات تلخ وشیرین ماه اول

عزیز دلم روز اول به دنیا اومدنت شما خیلی اقا بودی و اصلا  گریه نمیکردی و من همش تلاش میکردم که به شما شیر بدم ولی وقتی که شب شد خیلی گریه کردی و تا صبح نخوابیدی  ظاهرا خیلی گرسنه بودی وشیر من برات کافی نبود تا 5 صبح گریه کردی ودر شرایطی که من هم بخیه هام درد میکرد وهم از لحاظ مزاجی خیلی بهم ریخته بودم تلاش میکردم تو رو اروم کنم ولی فایده نداشت ساعت 5 یکی از نرسها رو صدا کردم وتو رو بردن ظاهرا به شما شیر خشک داده بودن وشما تخت خوابیدی ساعت 9 دوباره شما رو اوردن پیش من ولی همچنان خواب بودی بابایی کارایی ترخیص رو انجام داد ومادر جون وخاله رویا اومدن  وبا هم رفتیم خونه البته همه واکسنهایت رو هم زدن وقتی رسیدیم خونه بابایی جلویی پا...
1 مهر 1392

ماه سوم تولد

عزیزم از این ماه من مجبور شدم به صورت پارت تایم (3 روز در هفته ) برم سر کار وخیلی برای من سخت بود البته به خاطر شوکی که به من وارد شده بود من شیر نداشتم و شما شیر خشک میخوردی و زحمت نگهداری شما رو با اون شرایط سختی که مامان سیمین و خاله رویا داشتن به گردن گرفتن اینم عکسها     ...
1 مهر 1392

ماه چهارم تولد

عزیز دلم تو این ماه مهمترین و سخت ترین کاری که انجام دادم این بود که شما رو در تاریخ 91/4/10  توسط آقایی دکتر حامد اخوی زادگان (متخصص ارولوژی) ساعت 17 بعدازظهر در کلینیک ختنه کردیم فقط موقعی که بی حسی میزدن شما یکمی گریه کردی و بعداز ختنه چون بی حس بودی وقتی از اتاق عمل آوردن وتحویل من دادن شما همش به من میخندیدی  من به همراه عمه شهره شما رو بردیم ختنه کنیم و بابا مهدی بیرون در ایستاد وطاقت درد کشیدن شما رو نداشت بعد از یک ساعت که از ختنه شما گذشته بود و اثر بی حی رفته بود شما بی وقفه گریه کردی وتا صبح به گریه ادامه دادی و حاضر نبودی جیش کنی و تا دو روز درد شدید داشتی یک هفته بعد از ختنه ما راهی شمال شدیم و به محض اینکه به شمال رسی...
1 مهر 1392

ماه پنجم تولد

عزیزم تو این ماه من غذایی کمکی برای شما رو شروع کردم  اول فرنی بعد حریره ودراخر سوپ که شما سوپ رو از همه بیشتر دوست داشتی تو روروئک سواری تازه داشتی حرفه ای میشدی   آتلیه خونگی مامان             ...
1 مهر 1392